سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو بگو از کدام سو باید به بوی باران و تر طراوت رسید؟

بگو دست کدام روزنه ، آوار نور را بر خلوت و سکوت ما خراب کرد؟

بگو کدام فصل سرد،‌ باغ را از میان آینه چید؟

تو بگو ، چقدر نگاه میان کوچه منتظر فریاد کرد و تو نشنیدی؟

بگو مسافر رود تا کجا می توانست بذر محبت را ببرد که نبر؟

بگو تا عمق «بودن»تو چقدر فاصله هست؟

تو  بگو میان دست کنجکاو اندیشه و ژرفای شناخت چند فرصت دور از ذهن دست نیافتنی دیگر مانده؟

گفته بودی همیشه فاصله ای است و من باز  به رسیدن اندیشیده بودم.

حالا میان بهت تمام لحظه ها و خیره تمام چشمها می گویم تو باید بشنوی.

من اقرار می کنم راهی را که از ابتدا اشتباه رفته بودم ، برگشته ام.

من دیواری را که از اول بر خشت کج نهادم تا پی خراب کرده ام.

من تمام نگاه های پرسشگر و لبهای انتقاد را به جان خریده ام تا تنها به تو بگویم

محبت وظیفه نیست حتی نگاه وظیفه نیست .

این بار می گویم و تو می فهمی.

این بار تو می فهمی که درخت وظیفه ندارد به تبری که ساقه اش را می زند‌، سایه بفروشد.

این بار تو می فهمی که همیشه بین ما و خواسته هامان فاصله ایست.

همیشه رنگ زندگی هر چند کم رنگ ، آن چیزی نیست که تو می خواهی.






تاریخ : سه شنبه 90/9/29 | 11:55 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.